350

ساخت وبلاگ

امکانات وب

دارم در این اتاق شلوغ پلوغ و در هم برهم، پست های قدیمی وبلاگم را می خوانم. پست های سال ۹۲ را...

نشسته ام و یک نگاه به کارتون هایی که هنوز باز نکرده ام می اندازم و یک نگاه به لباس هایی که منتظرند جایشان  را مشخص کنم، یک نفس عمیق می کشم و دوباره بر می گردم می روم دی ۱۳۹۲ را از قسمت نوشته های پیشین انتخاب می کنم. یک نفس عمیق می کشم و یلدا نوشت را می خوانم. 

:)

چقدر همه چیز عوض شده، چقدر من عوض شده ام. پست های سال ۹۲ چقدررر پر از احساسات متفاوت است. با خودم فکر می کنم به نسبت آن موقع ها بی احساس شده ام. آن درد عمیق و آن عشق شدید، آن عطش ( واقعا فقط کلمه عطش درست است اینجا) رسیدن به کسی را دیگر حس نکرده ام. شما که غریبه نیستید، همه ی کسایی که این جا را خوانده اند می دانند من چقدر یکهو، در یک لحظه، در طی چند روز شاید، عاشق شدم. همه (خوش بختانه یا متاسفانه) از جزئیات و زیر و بم هایش خبر دارند. پس دیگر تعارف نداریم که... 

بی احساس تر شده ام، برایم عجیب است حتی، که چطور من در چند روز تبدیل به این آدم عاشق شده بودم. یاد اولین بار که دیدمش می افتم. اولینش اصلا همدیگر را نمی شناختیم، سال اول بود او، و من سال دوم. داشتم پروژه سلمان را درست می کردم و سلمان او را صدا کرد. اصلا به من محل نگذاشت. جزو اخلاق گندش بود که دخترها را در برخورد اول آدم حساب نکند. بهم بر خورد، خیلی!  فکر کردم پسره بیشعور!! و خیلی ناراحت شدم از اینکه من نتوانسته بودم درستش کنم و او، آن بچه سال اولی توانست.

بعدتر ها، سال بعدش که دیدمش، یادم بود که همان بیشعوره است :)) اصلا در ذهنم همینطوری مرورش می کردم. و چند بار از میلاد پرسیدم که "این فلانی کدومه؟". و خب، مسلما او من را یادش نبود. یادم می آيد ۱۷ مهر ۱۳۹۲، یک پستی همینجا، نوشتم "و این پسر بلوز خاکستری :)" خوشم آمده بود ازش. واقعا نمی دانم از چی اش، بعده ها می توانستم بگویم از اینش و از آنش، اما روز اول، نمی دانم واقعا. اما خب، آخر عاشق شدن که دلیل نمی خواست. می خواست؟

توی فیسبوک چت هایمان را نگاه می کنم. باورم نمی شود این قدر صمیمی بودیم. خیلی! واقعا خیلی! شاید کسی باور نکند، مخصوصا آن موقع ها احساس می کردم خیلی ها فکر می کنند که همه چیز ساخته و پرداخته ذهن من است، ولی نه، من الآن بعد از سه سال، و بدون هیچ احساسی نسبت به آن فرد، می توانم بگویم این چت ها، این چت ها نشانه صمیمیت هستند. من کاری ندارم که بعده ها چه شد، و مطمئن هستم، حداقل ۹۰ درصد تقصیر من بود. من مطمئن هستم که نباید، اجازه نداشتم، که عاشق بشوم. 

و من مطمئن هستم که نباید می فهمید. احساس من، تا وقتی درون خودم بود، مال من بود. و نباید فاش می شد.

و من مطمئن هستم که بعدترش، هر چیزی که شد، دلیلش خیلی واضح بود. زندگی همین طوری جلو می رود. من کسی را مقصر ندانستم، و از کسی کینه ای هم ندارم. فقط، یکهو، در یک روز، نه، در یک شب، نه حتی، در یک ساعت، بالای S.O.S، از چشمم افتاد. آدمی که آنقدرر برای یک سال، در دلم عزیز نگه داشته بودمش، و پر و بالش داده بودم، و قربان صدقه اش رفته بودم، یکهو کوچک، بی مقدار، و ناچیز شد. و من نشسته بودم، و به باقیمانده ی چیزی که از دست داده بودم نگاه می کردم، و اشک می ریختم. 

من باید قول می دادم، اما ندادم.

من باید قول می دادم که دیگر، هرگز، نمی گذارم این طوری اذیت شوم. نمی گذارم کسی اذیتم کند. دوست دارم بنویسم کسی که ساخته ی ذهن من بود، اما نه! صالح ساخته ی ذهن من نبود، صالح به همان خوبی بود که من فکرش را می کردم،، اشتباه کار فقط اینجا بود، که صالح به همان بدی هم بود که من هرگز فکرش را نمی کردم.

بگذریم، من قول ندادم. و تکرار کردم. مسخره ترین اشتباه زندگی ام را انجام دادم. 

من احساسم را، با یک چیز سطحی جایگزین کردم، با بیرون رفتن و دوست داشتن و دوست داشته شدن و جوک گفتن های آدمی که توی دفتر یادگاری استادش نوشت: "همه مون تقلب کردیم، باختی، هه هه"! 

من با این آدم دوست شدم. من این آدم را دوست داشتم، و از آن بدتر، بهش هم این را گفتم. و از آن بدتر، جوابی نشنیدم. و ما این مسخره بازی ای را، که حال من را داشت خوب می کرد، و ادامه ی پروسه ی فراموش کردن آن نفر قبلی بود، ادامه دادیم. بعدترش، که تمام شد، که من گریه هایم را کردم، که من فهمیدم چقدر برایش بی ارزش بودم، و فهمیدم خیانت، که شکل های مختلف دارد، چقدر آدم را می سوزاند، و نابود می کند، بله، بعدتر از این ها، من یاد آن نفر اول افتادم.

بعله، یک روزی مثل امروز، یادم افتاد که چقدر ادعایم می شده، که فلانی، من چقدر دوستت دارم، که فلانی من برایم فقط تو مهمی، که فلانی، حالا که دلم را شکستی، تو بَده ی این رابطه شدی. بعله، اما من حتی به خودم هم نگفته بودم که بعدش من می روم با یک مترسک دوست می شوم، به او می گویم دوستت دارم، در حالی که بیشتر از ۴ کلمه حرف درست درمان نمی توانم باهاش بزنم، و غیر از عکس های 9gag چیز مشترکی با او ندارم، صرفا برای این که ناراحتی ام تمام شود. 

بعله، حالا نشسته ام، این متن را می نویسم. در درون خودم جستجو می کنم. آیا در این لحظه، ناراحتم؟ :-؟ نه واقعا. من ناراحت اتفاق های افتاده نیستم. من ناراحت نیستم که عاشق شدم، من ناراحت نیستم که تمام شد. من ناراحت اتفاق های بعدی نیستم.

من خوشحالم.

من خوشحالم که زمان تعیین کرد که چه کسی می ماند و چه کسی نمی ماند.

من خوشحالم که احساسات قدیمی ام را می بینم و می توانم، بالاخره، بهشان لبخند بزنم.

خوشحالم که می دانم که رفتن کسی من را نمی کشد و آمدن کسی من را زنده نمی کند.

من خوشحالم که وحید را باختم.، که اون ارزشی نداشت که برای بردنش تلاش کنم. و خوشحالم که هیچوقت، جلوی ن. در نیامدم بگویم از زندگی من برو بیرون! یا به توصیه های خیلی ها عمل نکردم که "او را سرجایش بنشانم.".

من خوشحالم، چون، در غیر این صورت، خودم را هم باخته بودم. و خودمانیم، ارزش من کجا و ارزش و. کجا؟ :)

من فقط می خواهم اینجا، برای خودم اعلام کنم، که بعد از ص. دوستی من با افرادی که حسی به آن ها نداشتم و یا حداقل حس عاقلانه ای  نداشتم، اشتباه بود.

نه آقا، چرا طفره می روم، دوستی من با وحید، بعد از صالح، اشتباه بود. 

بفرمایید، گفتمش.

تمام.

بعضی از ما لحظه ها و ساعت هایی را به یاد می آوریم که در آن ها یکی از نقاط عطف مسیر عمرمان را طی کرده ایم، ساعت شگفت انگیزی را که از کودکی به نوجوانی قدم گذاشته ایم، ساعت سحرآمیز و زیبا یا شاید تکان دهنده و تلخی را که نوجوانیمان ناگاه به بزرگسالی بدل شده، ساعت مایوس کننده ای را که به ما فهمانده جوانی را پشت سر گذاشته ایم و ساعت از نفس افتاده  و و حسرت برانگیزی را که گذر زمان را به یادمان آورده است،

«امیلی و صعود»

ال. ام. مونتگومری

همینه که هست...
ما را در سایت همینه که هست دنبال می کنید

برچسب : 350z,350z for sale,350,350 engine,35000 a year is how much an hour,3500,3500 lyrics,350z nismo,350z nissan,350 small block, نویسنده : 5arandomlife7 بازدید : 103 تاريخ : چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت: 22:26